خون آشام عزیز (77)
( از زبون جونگکوک)
صبح که بیدار شدم توی اتاقم روی تختم کپه بودم زیاد نوشیده بودم و بوی گوه میدادم رفتم یه دوش گرفتم. جلوی آینه داشتم موهامو سشوار میکردم که یهو انگار یه سری خاطره از جلوی چشمم رد بشه. تعجب کردم این دیگه چی بود. بخیال شدم و ادامه ی کارم. بعد از حالت دادن موهام و خوشتیپ کردن خودم رفتم پایین صبحانه بخورم و برگردم شرکت. عجیب بود جیهون برای اولین بار زود بلند شده بود...
جونگکوک : عجب..
جیهون : صبح بخیر بابا..
جونگکوک : کجا بودی؟
جیهون : حیاط پشتی خونه داشتم ورزش میکردم..
(نکته : حیاط خونه ی جونگکوک اندازه ی فاصله ی سئول تا بوسانه منظورم اینه که خیلی بزرگه..)
جونگکوک : جیهونی که من میشناختم هم از ورزش متنفر بود هم صبحا به زور بلند میشد میرفت مدرسه.
جیهون: پدرم.. آدم ها تغییر میکنن..
جونگکوک : آها یعنی هوای سئول باعث تغییرت شده..
جیهون : شاید..
جونگکوک : اوکه بیخیال بریم صبحانه بخوریم..
بعد صبحانه خوردن سوار ماشین شدم و با راننده شخصیم رفتم شرکت. وارد که شدم 6مه ی کارکنا بهم احترام گذاشتن منم بدون توجه و با رفتار سرد رفتم تو دفترم. میخواستم امشب یه برنامه با جیهون داشته باشم از اونجایی که جیهون هیچ وقت شهربازی رو تجربه نکرده بود میخواستم ببرمش شهربازی بعدش باهم شام بزنیم یک خاطره خوب براش بسازم. داشتم کار میکردم که در دفترمو زدن.. (تق تق.)
جونگکوک : بیا تو..
تهیونگ : خسته نباشید رئیس..
جونگکوک : عمری داشتی؟
تهیونگ : البته میخواستم بگم به پیشنهادتون فک کردم..
جونگکوک : خب..
تهیونگ : باشه قبول میکنم..مدلتون میشم..
جونگکوک: بابت جوابت مطمئنی؟.. یه وقت پشیمون نش..
نگاهم یهو افتاد توی چشماش و یه سری خاطره های دیگه از جلوی چشمم مثل باد گذشت این دفعه سرم سوت کشید. اون نگاها برام آشنا بود. زمین دور سرم داشت میگشت. خودمو به صندلی گرفتم که نیوفتم ...
تهیونگ : رئیس خوبین؟ چیشد یهو ( لیوان آب براش میاره) بیا آب بخورید..
جونگکوک :( لیوان رو برمیداره پرت میکنه اون ور) برو بیرون!. (داد میزنه)
تهیونگ : چش شد... (میره بیرون)..
محض اعتیاد همیشه مکمل هام همراهمن. موقع ای که اینجوری حالم بد بشه مکمل مصرف میکنم. مکمل رو بدون آب خوردم و روی صندلی لم دادم و چشمامو بستم تا حالم بیاد سر جاش. چشمامو باز کردم شب شده بود سرم روی میز بود خوابم برده بود نمیدونستم چطوری خواب افتادم. بلند شدم هیچ کس تو شرکت نبود ساعت 12 شب بود.احساس گشنگی شدید بهم دست داده بود هیچی تو دفترم برا خوردن پیدا نکردم. تنها راه اینکه سیر کنم خودمو نودل فوری بود که توی ابدارخونه میتونستم گیر بیارمش. داشتم میرفتم که دیدم لامپ یکی از میز ها روشنه. انگار یکی اونجا بود. آره کیم تهیونگ بود انگار موقع کار کردن خوابش برده بود یکی دستش رو زیر چونش گذاشته بود اون یکی دستشم روی کیبورد بود حتی عینکش رو هم در نیاورده بود فی کیوت بود. رفتم بالا سرش یه اهم کردم از خواب پرید...
تهیونگ : ها! چیه زلزله اومده؟.!
جونگکوک : چی داری برا خودت بلغور میکنی..
تهیونگ : اوه رئیس ببخشید.. خوابم برده بود..
جونگکوک : این موقع شب چیکار میکنی الان باید خونه باشی.
تهیونگ : خب راستش شما خواب بودید منم کلی کار ریخته بود سرم نمیتونستم شما رو تنها بزارم برا همین موندم هم مواظبتون باشم هم کارامو تموم کنم..
جونگکوک : بچه که نیستم میتونم مواظب خودم باشم..
تهیونگ : به هر حال.. رئیس همش خواب بودین گشنه نیستید؟
جونگکوک : نخیر ( شکمش صدا میده).. خودت انگار خیلی گشنته..
تهیونگ: من که گشنم هست ولی فک کنم این صدا برا شما بود..بیاین نودل فوری درست میکنم..
دستمو کشید برد منو تو آشپزخونه. روی میز نشسته بودم منتظر غذا تهیونگ داشت آشپزی میکرد.....
صبح که بیدار شدم توی اتاقم روی تختم کپه بودم زیاد نوشیده بودم و بوی گوه میدادم رفتم یه دوش گرفتم. جلوی آینه داشتم موهامو سشوار میکردم که یهو انگار یه سری خاطره از جلوی چشمم رد بشه. تعجب کردم این دیگه چی بود. بخیال شدم و ادامه ی کارم. بعد از حالت دادن موهام و خوشتیپ کردن خودم رفتم پایین صبحانه بخورم و برگردم شرکت. عجیب بود جیهون برای اولین بار زود بلند شده بود...
جونگکوک : عجب..
جیهون : صبح بخیر بابا..
جونگکوک : کجا بودی؟
جیهون : حیاط پشتی خونه داشتم ورزش میکردم..
(نکته : حیاط خونه ی جونگکوک اندازه ی فاصله ی سئول تا بوسانه منظورم اینه که خیلی بزرگه..)
جونگکوک : جیهونی که من میشناختم هم از ورزش متنفر بود هم صبحا به زور بلند میشد میرفت مدرسه.
جیهون: پدرم.. آدم ها تغییر میکنن..
جونگکوک : آها یعنی هوای سئول باعث تغییرت شده..
جیهون : شاید..
جونگکوک : اوکه بیخیال بریم صبحانه بخوریم..
بعد صبحانه خوردن سوار ماشین شدم و با راننده شخصیم رفتم شرکت. وارد که شدم 6مه ی کارکنا بهم احترام گذاشتن منم بدون توجه و با رفتار سرد رفتم تو دفترم. میخواستم امشب یه برنامه با جیهون داشته باشم از اونجایی که جیهون هیچ وقت شهربازی رو تجربه نکرده بود میخواستم ببرمش شهربازی بعدش باهم شام بزنیم یک خاطره خوب براش بسازم. داشتم کار میکردم که در دفترمو زدن.. (تق تق.)
جونگکوک : بیا تو..
تهیونگ : خسته نباشید رئیس..
جونگکوک : عمری داشتی؟
تهیونگ : البته میخواستم بگم به پیشنهادتون فک کردم..
جونگکوک : خب..
تهیونگ : باشه قبول میکنم..مدلتون میشم..
جونگکوک: بابت جوابت مطمئنی؟.. یه وقت پشیمون نش..
نگاهم یهو افتاد توی چشماش و یه سری خاطره های دیگه از جلوی چشمم مثل باد گذشت این دفعه سرم سوت کشید. اون نگاها برام آشنا بود. زمین دور سرم داشت میگشت. خودمو به صندلی گرفتم که نیوفتم ...
تهیونگ : رئیس خوبین؟ چیشد یهو ( لیوان آب براش میاره) بیا آب بخورید..
جونگکوک :( لیوان رو برمیداره پرت میکنه اون ور) برو بیرون!. (داد میزنه)
تهیونگ : چش شد... (میره بیرون)..
محض اعتیاد همیشه مکمل هام همراهمن. موقع ای که اینجوری حالم بد بشه مکمل مصرف میکنم. مکمل رو بدون آب خوردم و روی صندلی لم دادم و چشمامو بستم تا حالم بیاد سر جاش. چشمامو باز کردم شب شده بود سرم روی میز بود خوابم برده بود نمیدونستم چطوری خواب افتادم. بلند شدم هیچ کس تو شرکت نبود ساعت 12 شب بود.احساس گشنگی شدید بهم دست داده بود هیچی تو دفترم برا خوردن پیدا نکردم. تنها راه اینکه سیر کنم خودمو نودل فوری بود که توی ابدارخونه میتونستم گیر بیارمش. داشتم میرفتم که دیدم لامپ یکی از میز ها روشنه. انگار یکی اونجا بود. آره کیم تهیونگ بود انگار موقع کار کردن خوابش برده بود یکی دستش رو زیر چونش گذاشته بود اون یکی دستشم روی کیبورد بود حتی عینکش رو هم در نیاورده بود فی کیوت بود. رفتم بالا سرش یه اهم کردم از خواب پرید...
تهیونگ : ها! چیه زلزله اومده؟.!
جونگکوک : چی داری برا خودت بلغور میکنی..
تهیونگ : اوه رئیس ببخشید.. خوابم برده بود..
جونگکوک : این موقع شب چیکار میکنی الان باید خونه باشی.
تهیونگ : خب راستش شما خواب بودید منم کلی کار ریخته بود سرم نمیتونستم شما رو تنها بزارم برا همین موندم هم مواظبتون باشم هم کارامو تموم کنم..
جونگکوک : بچه که نیستم میتونم مواظب خودم باشم..
تهیونگ : به هر حال.. رئیس همش خواب بودین گشنه نیستید؟
جونگکوک : نخیر ( شکمش صدا میده).. خودت انگار خیلی گشنته..
تهیونگ: من که گشنم هست ولی فک کنم این صدا برا شما بود..بیاین نودل فوری درست میکنم..
دستمو کشید برد منو تو آشپزخونه. روی میز نشسته بودم منتظر غذا تهیونگ داشت آشپزی میکرد.....
- ۹۳
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط